جدول جو
جدول جو

معنی سر بریتن - جستجوی لغت در جدول جو

سر بریتن
سر برهنه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر رفتن
تصویر سر رفتن
پایان یافتن، تمام شدن مدت، از سر رفتن
لبریز شدن مایعی که در حال جوشیدن است از سر ظرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر برزدن
تصویر سر برزدن
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، سر زدن، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر گرفتن
تصویر سر گرفتن
آغاز شدن، درگیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ سَ کَ دَ)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن:
بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد
خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد.
بیانا (از آنندراج).
- سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن.
، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ کَ دَ)
کنایه از فدیه دادن یعنی خویشتن را از کسی به مال بازخریدن اعم از آنکه آن شخص اسیر باشد یا زن از شوهر خویشتن را بازگیرد. (بهار عجم). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حِ خوَرْ / خُرْ دَ)
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن:
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست.
سعدی.
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ خوَرْ / خُرْ دَ)
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن:
بسر برده یک ماه سام دلیر
ابا زال و با رستم شیرگیر.
فردوسی.
همه شب به باده تهمتن به می
بسر برد دستان فرخنده پی.
(کک کوهزاد).
اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
- سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ تَ)
از دست شدن سر. مردن. کشته شدن:
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را.
سعدی.
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنی است دیر یا زود.
سعدی.
، ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- سر رفتن حوصله، دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن.
- سر رفتن دل،دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین شدن.
- سر رفتن مدت، منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن:
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقاطراق.
نظامی.
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای آسمانی.
نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
آفتاب از کوه سر برمیزند
ماهروی انگشت بر در میزند.
سعدی.
، بیرون آمدن:
گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن:
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر برزدی به استادی.
مسعودسعد.
، تجاوز کردن. از حد گذشتن:
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
، رستن. روئیدن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ دَ)
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن:
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن.
سعدی.
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
جدا کردن سر (انسان و حیوان) از تن گردن زدن ذبح کردن، یا سر بریدن میبرند. گران میفروشند
فرهنگ لغت هوشیار
یا سر رفتن دیگ. کف کردن محتوی آن و بیرون ریختن از سر دیگ. یا سر رفتن حوصله. بپایان رسیدن صبر و حوصله کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
حمل کردن سر بریده، تند رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
((~. بُ دَ))
مجازاً، تند رفتن
فرهنگ فارسی معین
انجام شدن، انجام گرفتن، عملی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جان باختن، جان فدا کردن، جان بازی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لبریز شدن (مایع جوشان) ، به پایان رسیدن، تمام شدن، بی تاب شدن، کم طاقت شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ذبح کردن، بسمل کردن، سر از تن جدا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غلتیدن در سراشیبی، چهره پوشاندن، به سرعت آمد و شد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آغاز شدن، شروع کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
برتر بودن و برتری یافتن
فرهنگ گویش مازندرانی
جا گذاشتن، فراموش کردن، بار گذاشتن غذا، مازاد، پول مازاد.، مبالعه در بیان مطلب یا پیام، لاف و گزاف در بیان رویدادها
فرهنگ گویش مازندرانی
خشمگین شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پیش فروش کردن محصول قبل از به بار نشستن آن
فرهنگ گویش مازندرانی
پی به رازی بردن، از شیوه و روش کاری آگاه شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوختن روی جوال و کیسه
فرهنگ گویش مازندرانی
در سر موعد رسیدن، فرا رسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به سر رسیدن، به پایان آمدن، سیر شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
اضافه کردن، لبریز شدن، دور کردن، رد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پایین آوردن، از بالا به پایین ریختن مانند: ریختن برگ و سرشاخه
فرهنگ گویش مازندرانی
شروع کردن، آغاز شدن، سرپوش برداشتن از چیزی، فرا گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
گفتگو و مجادله را دوباره آغاز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از سر گرفتن، سقف و شیروانی خانه را بنا نهادن، به نتیجه رسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
عیبی که دست مایه ی نکوهش دیگران بود، سر رفتن، دچار شدن، بی
فرهنگ گویش مازندرانی